همش دلم
میخواهد فریاد بزنم سرِ همه. سر خودم و بقیه، که شما باشید. چرا وا دادهایم؟ چرا اینقدر ضعیف و ترسو شدهایم. چه بلایی
سرِ مان آمده.
شدهایم مثل گردِ
"غبار". هر سمتی که دلشان بخواهد فوتمان میکنند.
به هیچ
رسیدهایم و به همین هیچ پاپیچ شدهایم.
هیچ دروغ، فریب، نا امیدی و خاموشی بر زشتها.
ماندهایم
اندر خم هیچ دست و پای آزاد، شغل و
قرانی بیشتر.
باید تا
وقت هست به بند بکشیم آن را که فریدون مشیری "گرگ" اش نامید:
گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند...
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟